سومین روز بهار
و باران چه زیبا و بهاری می بارد
همیشه دیدن باران ناخدآگاه لبخند بر لبانم می آورد
ولی ناگهان یادم می آید
چشمان اشکبار کودکی را در کنار بستر مادر
مادری که از درد ناله می کند
شاید تحمل درد این دنیای بی وفا سخت تر از درد پهلوی شکسته بود
شاید رهایی از درد دنیا او را راغب تر می کرد به رفتن تا درد سیلی ...
و همسرش...
پهلوان جنگ های بدر و خندق ، فاتح قلعه خیبر، اَبَرمرد تاریخ،
چشمان یک مرد اشکبار می شود و شانه هایش می لرزد...
می داند که تنها می شود، تنهای تنها...
....
بغض گلویم را می فشارد و اشک در چشمانم حلقه می زند
یادم می آید که ما هم هنوز تنهاییم
یادم می آید که هنوز باید منتظر بمانیم تا بیاید و انتقام سیلی مادر را بگیرد
که بیاید و اشک چشمان پدر را پاک کند
....
حالا می فهمم که آسمان هم بی دلیل نمی بارد...
نظرات شما عزیزان: